به صورت هاى گوناگونى مى توان «ولايت فقيه» را اثبات كرد،(1) كه ما در اينجا به واضح ترين و ساده ترين شيوه هاى آن اشاره مى كنيم.
البته پيش از پرداختن به اين مطلب بايد توجه داشت كه اجماع همواره، به عنوان يك دليل، مورد توجّه قرار مى گيرد و ما در بحث هاى گذشته اجماع محصّل و منقول عالمان شيعى را بر ولايت فقيه يادآور شديم. امّا اجماعى به عنوان دليل مستقلّ معتبر است كه مستند مجمعين (اجماع كنندگان) دليل معتبرى باشد كه به آنها رسيده و به ما نرسيده باشد و در اين مسئله ادلّهى مجمعين چيزى جز آنچه به ما رسيده، نمىباشد. از اين رو، اتّفاق نظر آنها هر چند شاهد و تأييد خوبى بر دلالت ادله است، اما خود يك دليل مستقلّ محسوب نمىشود.
ما به دليل عقلى و نقلى در مسأله «ولايت فقيه» اكتفاء مى كنيم:
دليل عقلى:
در لابلاى بحث گذشته اشاره كرديم كه بدون شك جامعه به زمامدار و رهبر نياز دارد. از سوى ديگر مسائل حكومتى امورى نيست كه از حوزه دين خارج باشد، بلكه عناصر جهان شمول دين در اين زمينه به صورت يك نظام كامل در دين خاتم ارائه شده است و عقل نه تنها در دخالت دين در زمينه زمامدارى منعى نمىبيند، بلكه به مقتضاى حكمت - به بيانى كه گذشت - بر ضرورت آن اصرار دارد. حال اگر حكومت را از منظر دين نگاه كنيم و وظيفه اصلى آن را صيانت از ارزشهاى الهى و آرمانهاى اسلامى و احكام شرعى بدانيم، عقل حكم مىكند، بر قلّه چنين حكومتى مى بايست كسى قرار بگيرد كه به احكام الهى و وظايف دينى آگاهى دارد و مىتواند زمامدار مردم باشد. اگر معصوم در ميان مردم بود، عقل او را سزاوار اين منصب مىشمرد، ولى اكنون كه او نيست، فقيهان عادل قادر بر اداره جامعه را لايق اين مقام معرّفى مىكند.
به ديگر سخن، عقل حكم مىكند كه در رأس يك حكومت اعتقادى و آرمانى، بايد شخصى قرار بگيرد كه از آرمان آگاهى دارد و در شريعت اسلام، كه آيين احكام و قوانين الهى است، مصداق چنين شخصى فقيهان هستند.
دليل نقلى:
براى اثبات ولايت فقيه به روايات فراوانى استناد شده است كه برخى از آنها عبارتند از:
1. مرحوم صدوق از اميرالمؤمنينعليه السلام نقل مى كند كه رسول اللهصلى الله عليه وآله فرمودند:
«اللهم ارحم خلفايى» (خدايا! جانشينان مرا مورد رحمت خويش قرار ده) از آن حضرتصلى الله عليه وآله سؤال شد: جانشينان شما چه كسانى هستند؟ حضرت فرمود: «الّذين يأتون من بعدى يروون حديثى و سنّتى» (آنان كه بعد از من مىآيند و حديث و سنّت مرا نقل مى كنند.)
در هر روايت دو بحث ضرورت دارد:
- بحث سندى تا اعتبار آن احراز شود.
- بحث دلالى تا نحوهى دلالت آن بر مطلوب ارزيابى گردد.
از آنجا كه روايت مزبور به سندهاى مختلف و در كتب گوناگون نقل شده،(2) به صدور آن اطمينان داريم و شكى در اعتبار آن راه ندارد.
براى توضيح چگونگى دلالت اين روايت بر «ولايت فقيه» بايد به دو نكته توجّه كرد:
أ. نبى اكرمصلى الله عليه وآله از سه شأن عمده برخوردار بودند:
رسالت: تبليغ آياتالهى و رساندن احكام شرعى و راهنمايى مردم.
قضاوت: داورى در موارد اختلاف و رفع خصومت.
ولايت: زمامدارى جامعهى اسلامى و تدبير آن.
ب. مراد از «كسانى كه بعد از حضرتصلى الله عليه وآله مى آيند و حديث و سنّت او را نقل مى كنند» فقيهان است، نه راويان و محدّثان، زيرا يك راوى كه تنها نقل حديث مى كند، نمى تواند تشخيص دهد كه آيا آنچه نقل مى نمايد، حديث و سنت خود آن حضرتصلى الله عليه وآله است يا نه؟ او تنها الفاظى كه شنيده، يا عملى راكه ديده، حكايت مى كند، بدون آنكه وجه صدور اين الفاظ يا اعمال را بداند و معارض يا مخصّص يا مقيّد آن را بشناسد و نحوهى جمع آن را با چنين معارض هايى بداند. كسى كه از اين امور آگاه است، فردى است كه به مقام اجتهاد و افتاء رسيده و به درجه شامخ فقاهت نائل شده باشد.
حال با توجّه به اين دو نكته، حاصل مفاد اين حديث چنين خواهد بود: «فقيهان جانشينان نبى اكرمصلى الله عليه وآله مى باشند» و چون آن حضرتصلى الله عليه وآله شئون مختلفى داشته و در اينجا شأن خاصّى براى جانشين ذكر نشده، پس فقيهان در تمامى آن شئون، جانشين آن حضرتصلى الله عليه وآله مى باشند.(3)
برخى در استدلال به اين روايت و امثال آن كه در آن واژه «خليفه» وارد شده، مناقشه و ادّعا كرده اند:(4)
«خليفه داراى دو معنا مى باشد:
1. مفهوم لغوى و اصلى، كه در قرآن همين معنا مورد نظر بوده است، مانند: «إنّى جاعل فى الأرض خليفة(5)» (من در زمين جانشينى قرار مى دهم.) يا آيهى «يا داود إنّا جعلناك خليفة فى الأرض فاحكم بين الناس بالحقّ(6)» ]اى داود! ما تو را جانشين (خود) بر روى زمين قرار داديم. پس ميان مردم به حقّ حكم كن.[ در آيهى اوّل خلافت يك امر تكوينى و غير قابل وضع و تشريع است و در دومى هر چند يك امر تشريعى است، ولى فقط مربوط به مسئلهى داورى و قضاوت مى باشد.
2. مفهوم سياسى و تاريخى، كه در اسلام پس از رحلت رسول اكرمصلى الله عليه وآله ظهور كرد. اين مفهوم يك مفهوم يا پديدهى دنيايى وغير الهى است كه از سوى مردم به حقّ يا ناحقّ به شخصى ارزانى مى شود و اين به كلّى از مقام رفيع امامت يا رسالت كه يك مقام و منصب الهى است، جدا مى باشد.»
اگر در معناى لغوى «خليفه» كه همان «جانشين» است، دقّت شود، آشكار خواهد شد كه در تمام كاربردهاى قرآنى، روايى، و حتّى تاريخى، همين مفهوم مورد نظر بوده است و اگر تفاوتى هست، تنها در موارد جانشينى مى باشد. گاه اين خلافت و جانشينى در امور تكوينى و مقامات عينى و واقعى است و زمانى در امور تشريعى و مناصب قانونى. حتّى در تاريخ اسلام، اگر اصطلاح «خليفه» بعد از رحلت رسول اكرمصلى الله عليه وآله پيدا شد، اين مفهوم مورد نظر بود كه شخص خليفه، جانشين حضرتصلى الله عليه وآله در زمامدارى و ادارهى جامعه است. بنابراين «خليفه» مفاهيم و معانى مختلفى ندارد، بلكه در تمام كاربردها به يك معناست، هر چند موارد جانشينى داراى تفاوت است. در روايت مزبور نيز خليفه به معناى جانشين آمده و چون در آن مورد خاصّى براى جانشينى ذكر نشده، اطلاق،(7) اقتضاى شمول مى كند و از آن استفاده مى شود كه فقها در تمام شئون نبى اكرمصلى الله عليه وآله جانشين آن حضرت هستند.
2. توقيع(8) شريفى كه مرحوم صدوق در كتاب كمال الدين (اكمال الدين) از اسحاق بن يعقوب نقل مى كند كه حضرت ولى عصر (عج) در پاسخ به پرسشهاى او به خط مباركشان مرقوم فرمودند:
«أمّا الحوادث الواقعة فارجعوا فيها إلى رواة حديثنا، فإنّهم حجّتى عليكم و أنا حجّة الله عليهم» ]در رويدادهايى كه اتّفاق مى افتد، به راويان حديث ما مراجعه كنيد؛ زيرا آنان حجّت من بر شمايند و من حجّت خدا بر آنان هستم.(9)]
همين روايت را مرحوم شيخ طوسى در كتاب الغيبة نقل مىكند، با اين تفاوت كه در انتهاى آن به جاى «أنا حجّة الله عليهم» آمده است: «أنا حجّة الله عليكم» ]من حجّت خدا بر شما هستم.(10)] در نقل مرحوم طبرسى در كتاب «الاحتجاج» تنها «أنا حجّة الله»: ]من حجت خدا هستم،[ آمده است.(11) البته اين تفاوت در نقل، هيچ تأثيرى در دلالت اين روايت، به توضيحى كه خواهد آمد، ندارد.
از حيث سند، اين روايت تا «اسحاق بن يعقوب» تقريباً قطعى است؛ زيرا آن را گروهى از راويان از گروه ديگرى از مرحوم كلينى از اسحاق بن يعقوب نقل كرده اند. نسبت به شخص «اسحاق بن يعقوب» توثيق(12) خاصّى در كتابهاى رجال وارد نشده است و برخى كوشيده اند او را برادر مرحوم كلينى معرفى كنند.(13) ولى اين تلاشِ نهچندان كامياب، مفيد نيست. راه صحيح آن است كه بگوييم با توجّه به وضعيت امام زمان (عج) در دوران غيبت صغرا و فشار و خفقان موجود در آن روزگار - كه باعث شده بود حضرتعليه السلام از انظار عموم پنهان شود و تنها از طريق نوّاب خاصّ با مردم ارتباط برقرار كند - صدور توقيعات، كه يك سند رسمى بر حيات امامعليه السلام و زمامدارى او بود، جز نسبت به افراد بسيار قابل اعتماد صورت نمى گرفت. پس خود ارسال نامه از سوى حضرت عليه السلام براى شخصى در آن دوران، دليل وثاقت آن شخص مى باشد.(14)
اگر پرسيده شود: از كجا معلوم كه اسحاق بن يعقوب توقيعى دريافت كرده است، شايد او در اين ادعا دروغ گفته باشد؟
در پاسخ خواهيم گفت: كلينى كه اين توقيع را از او نقل مى كند - با توجّه به آنچه گذشت - حتماً او را مورد اعتماد مىدانسته و الاّ هرگز اقدام به اين عمل نمى كرده است. با اين وصف، جاى ترديدى در سند اين روايت باقى نمى ماند.(15)
بهترين شيوهى استدلال به اين روايت - كه در سخنان برخى از فقهاى پيشين نيز شاهد آن بوديم - اين است:
حضرت عليه السلام دو جملهى: «فإنّهم حجّتى عليكم» و «أنا حجّة الله» را به گونه اى آورده كه بوضوح مى رساند حجّيت راويان حديث آنان - كه همان فقيهان هستند و در روايت قبلى علت تطبيق را توضيح داديم - بسان حجّيت خود آنهاست؛ يعنى فقها نايب امام زمان (عج) در ميان مردم مىباشند. حال اگر زمان صدور اين توقيع - يعنى غيبت صغرا - را در نظر بگيريم و توجّه كنيم كه حضرتعليه السلام در اين دوران شيعيان را براى غيبت كبرا آماده مى كردند و در واقع آخرين وصايا و آخرين احكام را صادر مى نمودند، به وضوح در خواهيم يافت كه اين روايت به زمان غيبت نظر دارد و همان گونه كه بسيارى از فقهاى گذشته اشاره كرده اند، فقيهان شيعه را به عنوان جانشينان امام در تمام امور، از جمله زمامدارى جامعهى اسلامى معرّفى مى كند.
برخى در استدلال به اين حديث نيز مناقشه و تمسّك به آن را - كه در بسيارى از نصوص فقهى شاهد آن بوديم و آنان از آن بى خبرند و تنها از عوائد نراقى خبر دارند - نتيجهى عدم بررسى معناى حجّت و فقدان اجتهاد در لغتشناسى دانستهاند! سپس با جستجوى كاربردهاى واژهى «حجّت» در منطق، فلسفه و اصول فقه در كلاف سردرگمى گرفتار شده اند كه هرگز راه خلاصى از آن تصوّر نمى شود!(16)
مقصود از «حجّت» در اين روايت، مانند ساير موارد، چيزى است كه مىتوان به آن احتجاج(161) كرد. پس امامعليه السلام حجّت خداست؛ زيرا اگر او چيزى بگويد و مردم عمل نكنند، خدا به همان گفتهى اوعليه مخالفت كنندگان احتجاج مى كند و آنها نمى توانند عذرى در اين مخالفت بيابند. همچنان كه اگر به گفتهى او عمل كنند، در مقابل اين سؤال كه چرا چنين كرديد؟ همين جواب كافى است كه به دليل گفتهى او با اين وصف، اگر فقيه حجّت امام است، يعنى اگر امرى كند - چه از باب فتوا و استنباط حكم، چه از باب ولايت و انشاى حكم - و مردم مخالفت كنند، حضرتعليه السلام بر عليه مخالفان به همين امر فقيه احتجاج مى كند. همان گونه كه مطعيان به اين امر براى توجيه عمل خود استدلال مىنمايند. به هر تقدير، همانگونه كه بارها در سخن فقيهان پيشين ديديم، دلالت روايت بر «ولايت فقيه» و نيابت او از امام معصومعليه السلام جاى ترديد نيست.(18)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) نگارنده راه هاى تفصيلى و تحقيقى اين مطلب را در كتاب «الحكم الاسلامى فى عصر الغيبة» آورده است.
2) ر.ك: صدوق، من لا يحضره الفقيه، ج 4، ص 420 (باب النوادر، حديث 5919)؛ صدوق، كتاب الأمالى، ص 109 (مجلس 34، حديث 4)؛ صدوق، عيون اخبار الرضا7، ج2، ص37 (حديث 94) صدوق، معانى الأخبار، ج 2، ص 374 (باب 423)؛ الحرّالعاملى، وسائل الشيعه، ج 18، ص 65 و 66 (كتاب القضاء أبواب صفات القاضى، باب 8، احاديث 50 و 53)؛ مرحوم نورى، مستدرك الوسائل (كتاب القضاء، أبواب صفات القاضى باب 8، احاديث 10، 11، 48،52)؛ مجلسى، بحارالأنوار، ج 20، ص 25 (كتاب العلم، باب 8، حديث 83)؛ هندى، كنزالعمال، ج 10، ص 229 (كتاب العلم من قسم الاقوال، باب 3، حديث 29209).
3) در اصطلاح به اين مطلب «اطلاق ناشى از حذف متعلّق» مى گويند. براى تحقيق بيشتر، ر.ك: امام خمينى، كتاب البيع، ج2، ص468؛ سيّد كاظم حائرى، أساس الحكومة الاسلامية، ص150؛ منتظرى، ولاية الفقيه، ج1، ص463.
4) ر.ك: مهدى حائرى يزدى، حكمت و حكومت صص187 – 186(به اختصار).
5) سوره بقره، آيه 30.
6) سوره ص، آيه 26.
7) «اطلاق» يعنى عدم تقيّد و اختصاص به مورد خاص.
8) به رواياتى كه در دورهى غيبت صغرا به صورت كتبى از ناحيهى امام زمان (عج) به وسيلهى نوّاب خاص به دست راويان مى رسيد، «توقيع» مى گويند.
9) صدوق، كمال الدين (اكمال الدين)، ج2، ص483 (باب 45، التوقيعات، التوقيع الرابع).
10) شيخ طوسى، الغيبة، ص177.
11) ر.ك: شيخ حر عاملى، وسائل الشيعه، ج18، ص101 (كتاب القضاء، أبواب صفات القاضى، باب 11، حديث 9).
12) بيان اين نكته كه راوى مورد اعتماد و وثوق است، در اصطلاح علم رجال «توثيق» ناميده مى شود.
13) ر.ك: التسترى، قاموس الرجال، ج1، ص786.
14) نگارنده، اين مطلب را به عنوان يكى از راههاى توثيق كه عموميت دارد در كتاب تحرير المقال فى كليات علم الرجال آورده است. (ر.ك: مهدى هادوى تهرانى، تحرير المقال فى كليات علم الرجال، صص111 - 109).
15) ر.ك: سيد كاظم حائرى، ولاية الأمر فى عصر الغيبة، صص125 - 122.
16) ر.ك: مهدى حائرى يزدى، حكمت و حكومت، صص214 - 207.
17) «احتجاج» يعنى استدلال و اقامهى حجت.
18) برگرفته از کتاب ولایت و دیانت «جستارهایی در اندیشه سیاسی اسلام»، استاد مهدی هادوی تهرانی، صص 102-94